سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پایان من

ممیز صفر

ما مومیایی های معاصریم!

هزار سال خوابیده و بر نخواسته...

فرسنگها زیر خاک سرد

به امید بستری گرم در آسمان هفتم...

در جنگلهای همیشه خزان

خش خش برگها را

نوید الهه بهار می پنداریم...

کابوسهای واقعی را

چشم در راه تعبیر های رویایی نشسته ایم...

ما

فراریان از خاکیم و راندگان از آسمان

با ترازو هامان

خدا می فروشیم ، در راه خدا!!

اشکهایمان

اقیانوس خواهد شد....

اما

هیچ صدفی از قطره های ما ، آبستن گوهر نمی شود

ما

گوهر خویش را به مرداب سپرده ایم!....



+ نوشته شده در پنج شنبه 91/1/17ساعت 3:6 عصر توسط سوته دلان نظر

حراج

سفید مطلق

در شهر ما

     به جای احساس

                غرور را حراج کرده اند.

اینجا آدم ها فخر فروش های قابلی هستند،

نگاه ها سرد ، پر تکبر

بی مهر و زننده شده ،

از بس از آدم ها «سوء استفاده» شده ؛

« تاریخ انقضای» همه گذشته .

اینجـــــا تنها به خاطر « بــــودن » آدم ها را میخواهند ،

نه « آد مــــــــ بـــــودن » ... !

 

پ.ن: کاش از نگاه ها میشد محبت رو خوند.من نگاه هایبچگی هامو دوست دارم.همه بی ریا بهم با نگاهشون لبخند میزدن

اما حالا پشت هر لبخندِ نگاه یه سوء استفاده حس میشه

افسوس

دنیامون هزار رنگه

با آدم های سیاه و تیره

افسوس که تاریخ انقضای همه مون گذشته



+ نوشته شده در شنبه 91/1/12ساعت 11:50 صبح توسط سوته دلان نظر

تو اگر دوست می خواهی خوب منو اهلی کن!

"....روباه آه کشا ن گفت:همیشه ی خدا یک پای بسا ط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت:زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا. همه ی

مرغ ها عین همند.همه ی آدم ها هم عین همند.این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند.اما اگر تو منو

اهلی کنی انگار که زند گیم را چراغانی کرده باشی.آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر

صدای پای دیگری فرق می کند:صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم

اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از سوراخم می کشد بیرون.تازه نگاه کن آن جا آن گندمزار را

می بینی؟ برای من که نا ن بخور نیستم چیز بی فا یده ای است.پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی

نمی اندازد.اسباب تاسف است.اما تو موهایت رنگ طلا است.پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود!

گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار می پیچد دوست

خواهم داشت.....

خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد.آن وقت گفت:اگر دلت می خواهد منو اهلی کن!

شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی می خواهد اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم

و از کلی چیزها سر در آرم .

روباه گفت:آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر در آرد .انسان ها دیگر برای سر درآوردن

بعضی از چیز ها وقت ندارد. همه چیز را همین جور حاضر و آماده از دکان ها می خرند.اما چون دکانی

نیست که دوست معا مله کند آدم ها مانده اند بی دوست .... تو اگر دوست می خواهی خوب منو اهلی کن!

شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟

روباه جواب داد:باید خیلی خیلی حوصله کنی.اولش یک خرده دورتر از من این جوری میان علف ها

می نشینی و من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی چون تقصیر همه

ی سوء تفاهم ها زیر سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی....."



برگرفته از اثر جاودانه ی آنتوان دوسن تگزو په ری


"شهریار کوچولو"



+ نوشته شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 10:10 عصر توسط سوته دلان نظر

ماندن در رفتن است


یک عصر ابری تابستان...

زیر یک درخت نارون سبز...

چشمهایش خیس...

لبهایش لرزان...

چشمهایم نگران...

لبهایم خشک...

و قلبم در تپشی باور نکردنی...

او از " ماندن " می گفت...

و من از اینکه دیگر تحمل رفتنش را ندارم...

*****

یک شب تاریک پاییزی...

صدای زنگ تلفن...

چشمهایش را نمی بینم...

اما صدایش می گوید که لبهایش نمی لرزد و چشمهایش خشک است...

چشمهای من نگران...

لبهایم خشک...

و قلبم در تپشی باور نکردنی...

او از " رفتن " می گفت...

و من....

تنها سکوت...

*****

و تابستانی دیگر...

اورا زیر درخت نارون دیدم...

در برابر دیگری....

چشمهایش خیس...

لبهایش لرزان...

از " ماندن " می گفت


+ نوشته شده در دوشنبه 91/1/7ساعت 10:2 صبح توسط سوته دلان نظر

<< مطالب جدیدتر ::