سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پایان من

یاد اوری ممنوع

یاد اوری ممنوع

نه در دنیای این روزهای  من نه حتی بر تکه ای کاغذ...

راستش کم کم باور کرده ام که ریشه های عشق خشکیده اند...دیگر دل گرفتگی ها به سبک سابق نیست...من هم که باشم،شعر یاری نمی کند...

آرام شده ام...اما هنوز پر دغدغه...مثل یک دریای خشکیده...نه موجی نه طوفانی نه غرق شدنی!....

اما انگار کسی برای آسمان داغ دل من هم دعای باران می خواند...

باور دارم...

محکم تر از قبل...

به همان محکمی که خشکیدن عشق را...

همه چیز آرام آرام خوب می شود...اگر فرصت کنیم!...حتی عشق...بدون شیمی درمانی!...

این یادداشت را نوشتم که بدانید هنوز زنده ام!...البته اگر هنوز به دنیای من سر می زنید!...

باز خواهم گشت...پیش از مرگ!... زودتر از این؟!

.....

باور دارم که اینجا باز هم باران خواهد بارید...

او هنوز دعای باران می خواند....



+ نوشته شده در سه شنبه 90/12/23ساعت 5:12 عصر توسط سوته دلان نظر

اثر بیخوابی


کسی سرزده می آید،

در دلت جایی برایش خالی می کنی  ....

و همه می رنجند که جایشان تنگ شده...

بعضی حتی رهایت می کنند و می روند...

کسی سرزده می آید،

صفای مجلست می شود و قبله نگاهت...

چشمهایش آیینه آینده و حرفهایش مرهم زخمهای کهنه...

کسی سرزده می آید،

از قصه آمدن می گوید و از افسانه ماندن...

کسی سرزده می آید،

و تو خورشید را پشت ابرهای تیره پنهان می کنی

و چشمهای آسمان را می بندی

تا در این خلوت عاشقانه

دور از دیدگان همه

"ما" شدن را تجربه کنی...

****

کسی سرزده می آید و سرزده تر می رود.....

جای او در دلت خالی می ماند...

یاد آنهایی که رنجیدند و رفتند نیز تنها حسرتی می شود برای همیشه....

مجلست از رونق می افتد،

و چشمهایت به دنبال قبله سرگردان می شوند...

آیینه آینده تنها گذشته ای فراموش نشدنی را نشان می دهد...

و درد زخمهایت در درد بی مرهمی گم می شود...

قصه آمدن و افسانه ماندن می روند

و تنها غصه رفتن می ماند...

کسی سرزده می آید و سرزده تر می رود...

****

ای ابرهای تیره ببارید...

بگذارید آسمان بداند که " من " تنها مانده ام...

می خواهم ساعتی گریه کنم...

ای ابرهای تیره ببارید تا کسی اشکهایم را نبیند...

کسی سرزده می آید،

کسی سر زده می رود

....

..

.


 

 



+ نوشته شده در شنبه 90/11/29ساعت 2:18 عصر توسط سوته دلان نظر

::