سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پایان من

اعتراف

و سطـر
ســــطــر
شعرهاے منــــــ
گام هاے بلند مردے ستـــــ
کـ واژه هاے غرورم را لگد کرده استــــــ
خواننده ے عزیزبا احتیاط کـ ـتاب مرا ورق بزنـــــــ
تمام عاشقانه هایم درد مـے کنند!

.

.

.

از ابتدای آن روز
که شامگاهش
باران بر گونه های تو بارید
من گمشده ام.

.

.

.

راهی سفرم
بی شک آن جا باران خواهد آمد
چترم را فراموش خواهم کرد
ترانه های ناخوانده ی بسیاری خواهم سرود
انعکاس آسمان را در چشمان رویا خواهم دید
جای تو خالی
من و چک چک طراوت خیال تو
و خالی حضورت که سنگینی می کند بر دلم
جای تو خالی.....

.
.
.

و من باز با خودم
از یک خیال دور
هی در گفت و شنید شب و
مداد و واژه..
پیر می شوم

.

.

.

شیارهای لاجوردی ذهن
ودهکده ی کلبه های جنگلی.
براده های زنگ زده ی خواب من درحنجره ی واژگون کاغذ.
رویای جنگل.
پل شیشه ای کودکانه به بلوغ ارغوانی پنجره.
ظهورچشمهای نیلی خدادرآمیزش آسمان ودریا.
حس شعری مبهم.
شاعری که شعرهایش درمن آبستن شد.
اوکه رفت بایدمیرفت.

.

.

.

تنهایی محض ، می شود درد ناعلاج ،
انکارش نمی شود کرد ، همین است که هست ،
تنها می مانی و دیگر ،
هیچ !

.

.

.

گاهی که می‌روی
یادت را هم می‌بری
مَ.ن می‌مانم و یک فنجان ِ خالی ِ منقّش به سایه‌ای مبهم
گاهی که می‌روی
نمی‌روی؛ سر ریز می‌شوی در فنجان و
مَ.ن،
گرم‌ ِگرم
تو را سر می‌کشم

.

.

.

هر روزت همین است
چایت را بی نگاه... قهوه ات را بی دلیل...
شعرت را بی مخاطب طـــول می دهی
تا جای خالیش ســـرد نشود......

.

.

.

تنهایی...من...دیوار....
قهوه های سر رفته از حوصله ام...
اتاقی که چهار تاق باز روی من خوابیده...!
چشم هایی که از ساعت کار افتاده ترند...
باید گریه ام را روی بی کسی ام تنظیم کنم...
تنهایی یعنی این...

.

.

.

تنـــم بوی خستـــــــگی میــدهد ،
و زندگیـــم،
بـــوی مــــــــــرگ...

.

.

.

این روزهآ ،
از نفس افتاده ام ...
یک جورهآیی...بآخته امـ ...
حآلمـ خوب نیست ...

.

.

.

این روزها تفریحم شده گوش دادن به ژرفای دلتنگی یک موسیقی غریب...
تا فراموش نکنم گاهی چقدر دلتنگ می شوم
و این از تمام انواعش غریب تر است
دلتنگ هیچ...!

.

.

.

دلم پـر است ....
از این همـه روزهای خالی..
.

.

.

سـکـوتْ خـلـاء حرفـ نیــــستـْ
دنیآی بُـزُرگ سـِ نقطـه هآسـتْ

.

.

.

من جایی نرفتم؛
تنها گوشه ای از خودم نشسته ام
همین...!

.

.

.

سکوت کنیم
گوش کنیم
بین
این خط فاصله تا -
.
.
.
- تا این خط فاصله
جایی بگذاریم
کسی می آید حرفی مینویسد
یا نه ؟



+ نوشته شده در شنبه 91/9/18ساعت 12:40 عصر توسط سوته دلان نظر

آدم ناراحت می دونه

 آدم ناراحت می دونه بدترین جور ناراحتی اینه که ندونی واسه چی ناراحتی حواست نباشه چی می نویسی احساس کنی هر چی می نویسی مثل قدیمت نیست بعد نگا کنی به عقب ببینی قدیمت رو نمی بینی آدم ناراحت می دونه بدترین جور ناراحتی برای شاعر جماعت سکوته سکوت می بره آدم رو و بریدنش تموم نمی شه می بره می بره و خلاص نمی کنه زندگی یه گوله غم بزرگه مثل همیشه ولی تو داری تلخیش رو مدام بهتر درک می کنی. آدم ناراحت می دونه هیچوقت از این خلاص نمی شه
آدم ناراحت می دونه خلاص یه جور افسانه اس که مال قصه هاس وهاس فعل بی ربط آدم ناراحت می تواند همه چی رو ولی نمی کنه
آدم ناراحت می دونه که ناامیدی زجر اول دنیاس آدم ناراحت نباس ناامیدی رو آزاد بزاره...چلچله!

 



+ نوشته شده در چهارشنبه 91/9/15ساعت 7:42 عصر توسط سوته دلان نظر

کربلا اما...

آب فرات
از صبح روز عاشورا کمتر نیست
اشک چشم
صاف صاف
کربلا هنوز
پر از دسته ی عزادار ماهی هاست
با بلندگوی هیئتی
و ظرفهای زلال و زرد شربت
اسبهای آبی چادر پوشیده
و صدای حسن حسین
سینه زن هایش
ستاره ستاره ول
توی دانه های حباب
فرات هنوز هم
برای ماهیگیرانش
آوازهای غمگین دارد
و توی مسجدهاش
پر از پریهای دریاییست
فرات پرآب است
کربلا اما
حسین را کم دارد!

http://tdm.ido.ir/d/a/1389/09/13890914012.jpg



+ نوشته شده در شنبه 91/8/27ساعت 9:36 صبح توسط سوته دلان نظر

آخرین لالایی

همچنان که آخرین نشانه زنده بودن این درخت پاییزی

در این برگ خلاصه می شود

زندگی برای من

در مرگ

مرگ من

تنها چشم پوشیدن از واقعیت تلخ حیات نیست

یا امیدواری به صله و عقوبتی بایسته



برای درخت تن پوشی شایسته تر از برگ نیست

برای من

جز مرگ

پس آخرین لالاییت را بخوان

و در اتاق را آهسته ببند



+ نوشته شده در چهارشنبه 91/7/19ساعت 9:13 عصر توسط سوته دلان نظر

این روزها


وز هاست خنده هایم کوتاه شده اند

و شادیهایم ملال آور ومختصر !


وآنچه که آرامم می کند


همین تکرارها و مرورهای خلوت وبدون توقع است


روزهاست تلاش می کنم تا تو را مدفون کنم


وبرایت مراسم ترحیم بگیرم تا همه چیز ختم شود


اما هرچه تلاش می کنم ،

می بینم تو یک روح سرکش تمام نشدنی هستی


و آنچه که خاکستر می شود دل رنجور و ضعیف خودم است !


روزهاست می خواهم بدون بوی عشق ،


بدون طعم بیقراری بدون واژه واشک ، بدون بغض ناتمام ،

همه چیز را تمام کنم !


اما آنچه که تمام نا تمام من می شود تویی !


کاش نمی شناختمت !


کاش با مهربانی هایت ، آشنایم نمی کردی!


کاش در روح سرگردان من ، زنده نمی شدی!


امان از این کاش های بی در و پیکر .... امان .... !



+ نوشته شده در شنبه 91/7/15ساعت 8:33 صبح توسط سوته دلان نظر

پلانــ ِ آخر...

حادثه اتفاق افتاد ...
عاشق شدی به لبخند دیگری ...!
چشمانم را می بندم
این نیز بگذرد!!

نخواستــم در مــــتـــن روزهایت باشـــم ..
مـن به حاشـــیـــه بــــودن عــــادت دارم ..
ضمیـــمه ام کن، اگر این هم نمی شود .

هیچ چیز فاجــعه نبـــــــود...
فاجــعه یــــــــعنی...
آنقدر در تو غــــــرق شده ام...
که از تلاقى نگاهم با دیگرى...
احساس خیانت مـــی کنمـــ!!!
فاجــعه یــــــــعنی همین...

قلـک ِ بُــغـضهـــایـَــم را
کـِنـــار ِ تـــو مـی شـکـَــنَــم . . .
ایـن استــــ هَـمــه ی پَـس انــدازهــای ِ مَــن

این روز هایم به تظاهـــــر میگذرد...
تظاهـــر به بی تفـــاوتی...
به بی خیـــالی...
به این کـــه مهم نیـــست..
و چـــه سخت میکاهـــد از جانـــم
این نمـــایش لعنتی....

ـُو بآشے
مـن بآشمـ ؛
و ...
هــیچ !
دُنــیـآ همـ ارزانــے ِ خودشآن !

+ زمان
ای دزدی که همه ی چیزهای شیرین را از آن خود می کنی
این را هم به فهرستت اضافه کن
او روزی از روزهای پاییز
به من گفت:
“دوستت دارم”

یک روز
روی اینهمه بغض بی دلیل
پارچه ای به رنگ سکوت
می کشیم
و برای همیشه
فراموش می شویم
...
بگذار بعضی ها خیال کنند
ما مرده ایم!!!

+ هرگز نخواهم کوبید
بگذار همیشه بسته بماند
دری که پشتش
تو نیستی...

می تراود شعر
وقتی ،
نقش می بندد پل رنگین کمان
پشت باغ باران زده
چشمان ات!...

عآشقآنه تکرآر مےْشوند...
و پےْ در پےْ ...
سِکآنسْهآے دو نفره ے ما

زندگی ام را این دفعـــه ، نه رئالیســـم مـــیبینم و نه رمانــتیســــم.....
همــــــه اش کــوبـیســـــم اســـــت!
تکه تکه، از هرجا یک قطعه ی نخراشیده و نتراشیده به دیوارش زده ام
و نقش های عجیبی رویش نگاشته ام
عجب ســــبکی!
بزرگــــترین تابلـــو کـــلاژ دنـــیا را در این لـــحظه دارم.....

پلانــ ِ آخر...
بازیگر دلــَش تنگ استـــ
صدایـــ ِ گریه پخش در فضـــا...
دَرونــ ِ کادر مــَردی تـَـنها...
گــِــریمــِ چَشمـــ ِ تــَرَش شاهکار ِ بُغضیستـــ تََرَک خوردهـــ
صدایــ ِ لبخند می آیـَــد
نَمــ نَمــ
نــَفس نــَفس...
و پایانــــ ...

ایـن روزها
فقــط تورا میخواهم
فلـانــی بـہ خـودتـــــ نـگیر
مــرگ را میگویم...!



+ نوشته شده در دوشنبه 91/7/3ساعت 3:26 عصر توسط سوته دلان نظر

::