سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پایان من

وصله ناجور

آری
سروته ندارند نوشته های من

می دانم ،

خواندم،

راست میگفتی،،

نه سرش به تهش میخورد

نه تهش به تنش....

تقصیر من نیست

ذهنت که چهل تکّه باشد

آن هم از نوع ناجور لگد خورده......

با کلام جور نمیشود...

وقتی هیچ کدام از این هزار تکّه

وصله? هم نباشد

........

اما

با همین دارایی کمی که از کلمات به ارث برده ام

به هم کوکشان میزنم

هر چه قدر هم که بی ترکیب از آب در آید........



نبین......

آیه? یاس هم نخوان..


نوشته هایم را به رنگین کمان میدهم...

حتما میخواند

رنگین کمان هم ،مثل نوشته های من یک رنگ نیست


شاید نوشته های من هم از منشور قطره های کربن قلم، گذشته است


جور یا ناجور......

هر چه هست

بگذر.......



+ نوشته شده در یکشنبه 91/5/8ساعت 1:11 عصر توسط سوته دلان نظر

داره دیرم میشه...

 


دلم به حال عشق می سوزد
چرا سالهاست کسی را عاشق ندیده ام ؟
مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است

رهگذری آرام از کنارم می گذرد و بدون احساسی می گوید : صبح بخیر
صدایش در صدای باد و باران گم می شود و به گوش قلبم نمی رسد

زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته در دل باقی ماند

حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد
حرفهای ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند
ناگهان لحظه غربت می رسد و تو در میابی که چقدر زود دیر شده

به تکاپو می افتی ... در غربت بیابان، در کوچ شبانه پرستوها
در لحظه وصال موج و ساحل دنبال عشق می گردی.
دیر شده خیلی دیر

هر روز دوست داشتن را به فردا می انداختی و حالا می بینی دیگر فردایی وجود ندارد
سالها چشمت را به رویش بسته بودی و نمی دانستی
و یا شاید نمی فهمیدی

امروز حرف حقیقت را باور می کنی ...
اما افسوس که خیلی زودتر از آنچه فکر می کردی دیر شده

آن کس که لذت یک روز زیستن و عاشق بودن را تجربه کند،
انگار که هزار سال زیسته و آنکه امروزش را قدر نمیداند،
هزار سال هم به کارش نمی آید !

اگه بگن یه روز واسه زندگی کردن فرصت دارین
اگه اعلام کنن دنیا داره تموم میشه

تمام خطوط تلفن اشغال میشه واسه دوستت دارم گفتن ها
یعنی در آخرین لحظات تازه به اون کسی که واقعا دوستش داریم ابراز علاقه میکنیم

در همان یک روز دست بر پوست درخت می کشین ...
روی چمن میخوابین
کفشدوزک ها رو تماشا میکنین ...

سرتونو را بالا میگیرین ... و ابرها را میبینین
انگار که بار اوله اونهارو میبینین و به آنهائی که نمیشناسین سلام میکنین
غصه نباید بخورین ... وگرنه همین یه روز رو هم با غصه خوردن از دست میدین ...

شما در همان یک روز آشتی میکنین و می خندین می بخشین
تازه میفهمین عاشق بودین و نمیدونستین
این قدر که غرق در زندگی بودین
هیچوقت نه به کسی محبت کردین و
نه اجازه محبت کردن رو به کسی دادین

دلم میسوزه واسه آدم هایی که همیشه در فردا زندگی میکنن
به خیال داشتن عمر نوح

خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عحیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید
من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی

پ.ن: فقط همین امروز ...



+ نوشته شده در یکشنبه 91/5/1ساعت 12:5 عصر توسط سوته دلان نظر

بهانه

راست می گویند روز بارانی روز عجیبیست!...

 

دیروز ، پس از مدتها خشکسالی،

 

دلم برای تو تنگ شد!!

 

***

 

خیلی وقت بود دنبال بهانه می گشتم،

 

برای وزیدن در کوچه های خاک خورده خیال!

 

و شاید یک برگ خشکیده زرد،

 

بهترین بهانه بود

 

برای رقص با خاکروبه خاطرات!!

 

***

 

تو مثل دود سیگار،

 

تمام وجودم را می گیری،

 

تسخیرم می کنی،

 

زهرت را می گذاری،

 

آرام می روی

 

و من می مانم و یک پاکت خاطرات خاکستر شده!....



+ نوشته شده در جمعه 91/2/1ساعت 11:16 صبح توسط سوته دلان نظر

دلم میخواست

دلم میخواست گردون کام وا می کرد و روحم را رها می کرد....

دلم میخواست فردای محال از روی حالم پای برمی داشت...

دلم میخواست خون در جام جاری بود

به جای نفی عشقم لفظ آری بود...

نمی گویم : دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند

دلم میخواست کمتر بر نیازم ناز می کردند...

نمی گویم : دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود

دلم میخواست بیرنگی جواب حرف آخر بود...

نمی گویم : دلم میخواست دنیا خانه مهر و محبت بود

دلم میخواست هر آهی رها از داغ حسرت بود....

نمی گویم : دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند....

دلم میخواست یک لبخند را درمان رنج راه می کردند...

نمی گویم : دلم میخواست عشقم را نمی کشتند...

دلم میخواست خنجرها عیان بودند و جلادان اگر انسان نه ، یک دم مهربان بودند...

نمی گویم : دلم میخواست یکبار دگر او را کنار خویش می دیدم

دلم میخواست از آن بوته پر گل فقط یک خار می چیدم...

نمی گویم : دلم میخواست سقف معبد هستی فرو می ریخت...

دلم میخواست هستی مهربانتر گردنم از دار می آویخت...

......

دلم میخواست قلبم گریه سر می داد و با فریاد ، مرگ خویشتن را خود خبر می داد

دلم میخواست غمها غصه می ماندند ولی فرهاد ها یک لحظه وصف وصل می خواندند...

....دلم میخواست....

....

نمی دانم چرا اما من از این قلب بیزارم...

من از درمان قلب خویش بیمارم!

نمی دانم...

دلم میخواست از هرکس رها بودم

دلم میخواست از این خواستن ها لحظه ای آزاد می گشتم...

نمی دانم چه می شد لحظه ای هم شاد می گشتم؟؟!...

نمی دانم چرا....

اما....

دلم میخواست....



+ نوشته شده در پنج شنبه 91/1/17ساعت 2:52 عصر توسط سوته دلان نظر

نگران من نباش

من تــــمــــامــــ شده ام.
معنی تلاش های پی در پی تو را
در مسیر بهبودی ام نمی فهمم.

آنچنان که،
تو نیز دل آکنده از غم مرا نمی فهمی.

من
زمان می خواهم،

فرصتی،
نه برای از یاد بردنت،

فرصتی
برای دور شدنم
از تو
از خودم
از لحظات تکراری ابهام
از سکوتم در تاریکی شب.

اما،از تو می خواهم
فراموشم کنی که...وجودم
ذره ای از قلبت را اشغال نکرده باشد.

آرام باش..
گریه نکن..
تو که تنها نمی مانی
پس آرام،آرام
برو......



+ نوشته شده در پنج شنبه 90/12/25ساعت 10:55 عصر توسط سوته دلان نظر

نیــــــــــــــــــــــــــــــــــا

آآآآآی بهار...نیا...

نیا...بگذار سیاهی بختمان را وامدار شبهای سیاه زمستان بدانیم...

بگذار تا امیدمان نامید نگردد وقتی می بینیم با آمدنت هیچ چیز بهتر نه،که بدتر می شود...

آی بهار...نیا...

بگذار همان شبهای طولانی زمستان بمانند تا کمتر ببینم همسایگان گرسنه ام را...کودکان بیگانه با لبخند را..

آی بهار..نیا...

نیا تا نگاه پدرها به زمین دوخته نشود،تا پدر زیر بار رسم و رسوم زیبای نوروز کمر خم نکند...

نیا...نیا تا لباس کهنه من لباس نوی دیگری نگردد...

نیا تا جامه غرور و ریای من بر تن عریان کودکان گریان سرزمینم زار نباشد...

بهار،نیا...

نیا تا دخترک چشم سبز و مو طلایی هوس ماهی قرمز نکند...

نیا تا پسرک با نگاه حسرت بارش از مرد ماهی فروش لذت داشتن یک تنگ کوچک را گدایی نکند...

نیا...نیا تا پدر، تا برادر، تا فرزند روسیاه نگردند برای رو سپیدی خانواده هایشان...

نیا تا روسیاهی حاجی فیروزها چشم امید خانواده ها نباشد...

بهار...نیا...

نیا تا مادر به یاد نیاورد که امسال هم جای ماهی و سبزی پلو بر سفره شام شب عید خالیست...

بهار...نیا...

نیا تا چشمهای منتظر کودک به دستهای خالی پدر رنگ عیدی را تصور نکند...

نیا تا ماهی کوچک قرمز اسیر تُنگ تَنگ بلورین نشود...

نیا تا نفهمم که یک سال دیگر هم گذشت...

بهار...تورا به شکفتن شکوفه هایت،تورا به سبزی سبزه هایت،نیا...نیا و تنهایی مرا با زمستان برهم نزن...

 



+ نوشته شده در دوشنبه 90/12/15ساعت 6:37 عصر توسط سوته دلان نظر

خدا کند که فقط این عشق از سرم برود

خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خسته و بی گمان برسد
شکنجه از این بیشتر که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی کسی را که دوست داشتی یک عمر
کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی بروند دو تا پرنده شوند
خبر به دور ترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری
که مبادا هق هق تو به گوششان برسد
خدا کند که......
نه......نه.....نفرین نمی کنم
خدا نکند به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط ان زمان برسد

http://s1.picofile.com/file/6385069414/39626.jpg



+ نوشته شده در پنج شنبه 90/7/14ساعت 3:15 عصر توسط سوته دلان نظر

آن روزها و این روزها


فاصله ها زیاد و زیادتر شد
یک روز بخاطر تو یک روز بخاطر من
یک روز بخاطر رقیب و یک روز بخاطر خدا
نمی دانم چه شد اما ای کاش اینگونه نمی شد
آن روزها نگاهت آرامش دلم بود
لبخندت بهانه ی نفس کشیدنم
حرفهایت مونس تنهایی هایم
و چشمان زیبایت چراغ زندگی بی نورم
و این روزها از آن همه شور عشق چیزی در بساطم نمانده
امروز گاهی آهی دارم که با ناله یی سودا میکنم
وگاهی نای آه کشیدن هم ندارم که رونقی برای دلم باشد
این روزها نه مثل آن روزها حرفی میزنی که آرامم کند
و نه دیگر نگاهت میهمان نواز حال زار من است
آن روزها با تو بودن بهشت زندگی ام بود
و بعدها خاطرات شیرین وصالت مایه ی امید دلم
اما این روزها یادت آتش دل سوخته ام گشته
و با هر آهی که میکشم خاکستر دل را به نیستی می سپارم
ای کاش هنوز همان روزها بود
چه ای کاش تلخی ! حسرت را هم شرمنده میکند !

در میان این همه ای کاش خود را از یاد برده ام و تو هنوز مانده یی
و در میان این همه حسرت به سختی اسیر گشته ام
هیچ می دانی ؟! این روز ها گاهی هم که شده سری از میان حسرتها بیرون میکنم
یواشکی عاشقت میشم
یواشکی نازت را می خرم
و یواشکی به دورت می گردم
هنوز هم یواشکی با تو قدم میزنم
هنوز هم یواشکی با تو درد دل می کنم
و هنوز هم یواشکی دلم را به ضریح زیبای چشمانت گره میزنم
و هنوز هم اگر اشک بگذارد گاهی آهسته آهسته صدایت میکنم
آن روزها من بودم و تو بودی یعنی ما بودیم
اما این روزها فقط تویی
آن روزها عاشقت بودم و می گفتم برایت می میرم
اما این روزها ...



+ نوشته شده در جمعه 90/1/19ساعت 2:24 عصر توسط سوته دلان نظر

برای تو مینوسیم......

برای تو می نویسم

تویی که فراموش کرده ای منی هم وجود دارم!!!!

راحت از من گذشتی!

ولی بدان،راحت از تو نگذشتم!

امروز بجای خودم گریه کرده ام

و بجای تو...

تو گریه نکن

آخر شنیده ام چشمانی که اشک می ریزد ضعیف می شود!

مانده ام تو که گریه ای نکرده ای

پس این عشق عیانم را چرا نمی بینی؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

 

می بوسم و می ذارم کنار،هر چی که بود،تموم اون چیزایی که ندارمشون:مثه خودت،دستات،اون عشق آتیشیت(که بیشتر منو آتیش زد تا خودتو!!!)،یا شایدم خودت،اصلا همه چی! عادت احمقانه ایه،اینکه بچسبی به چیزای دست نیافتنی!!!!!



+ نوشته شده در پنج شنبه 89/12/26ساعت 7:45 صبح توسط سوته دلان نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>