سرزمین من
گل های وحشی
گنگاه
داماش
شب های مهتاب
به بهونه جشن گل در داماش!
امیدوارم از سومین پست من با دوربینم خوشتون بیاد!
گل های وحشی
گنگاه
داماش
شب های مهتاب
به بهونه جشن گل در داماش!
امیدوارم از سومین پست من با دوربینم خوشتون بیاد!
ما بالهایمان را
بهِ بادِ "زمان" دادیم، میبینی؟
ما قرار بود فرشته باشیم،
"تو"
بیگناه بودی
"من"
بیگناه.
"زمان" امّا دست بر گلو میگذارد، میگوید:
زندگی را و زمین را چه به این حرفها!؟
چه به این، بالها!؟
چه غلطها...!
ما بالهایمان را
به "زمان" باج دادیم،
تا "زندگی" کنیم!
مهدیه لطیفی
(مجسمهی "فرشتهی بیبال" از Fallen Angel at the V&A by)
اینم دومین پست از منو دوربینم!
غروب دلگیر...
خوشه تنها...
نگاه به خاطره...
باد در علف زار...
سرزمین من...
باید باور کنیم
تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی...
و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی میبریم
که تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
دیر آمدن!
از: چارلز بوکفسکی
سلام...این اولین پستی که از عکس های که گرفتم میذارم...
امیدوارم خوشتون بیاد...بیشتر این تصاویر در اتاق عکاسی هم درج شده!
پاییزی که گذشت ولی نرفت!
جاده فریاد میزنه...
پیچ بعدی...
شاهرود در مه
پشت کوهای بلند...
هفت رنگ...
پ.ن:تمامی این تصاویر مربوط به شمال کشور...
پست اول خواهشا نظر بدید!
قهر نکن عزیزم!
همیشهِ کهِ عشق
پشت پنجرههامان، سُوت نمیزند.
گاهی هم باد
شکوفه های آلوچه را میلرزاند
دنیا همیشه قشنگ نیست.
...
پاشو عزیزم
برایت یک سبد، گل نرگس آوردهام،
با قصهی آدمها روی پل،
آدمها، روی پل راه میروند،
آدمها روی پل میترسند،
آدمها
روی پل،
میمیرند
ویسلاوا شیمبورسکا
برنده نوبل ادبیات 1996 - حوزه ادبی لهستان
به همین سادگی،
به سادگی بارانی که می بارد
و سیگاری که خاطره های زیادی را با خودش دود می کند،
به سادگی این که بنشینی توی تاکسی ...
سرت را به شیشه تکیه دهی
و رو به راننده بگویی جایی برای رفتن نداری،
شوقی برای رسیدن نداری،
فکری توی سرت نیست
و کسی نیست که ساعتش را به وقت رسیدنت
تنظیم کرده باشد ..
به همین سادگی می توانی در ذهن
خودت مرده باشی ..
هربار پنهان می شوم
همبازی ام بزرگ می شود
و یادش می رود قرار بود
کسی را پیدا کند ...
آن وقت
پای درد را وسط می کشم
دردهای من آنقدر بزرگند
که پشت هیچ پرده ای پنهان نمی شوند ...
و چشم هایم را
می گذارم و گریه می کنم
این روزها
با هر دوست تازه تنهایی ام را دوباره پیدا می کنم
و هر دستی به شانه ام می خورد شماره ای است
که از گوشی همراهم پاک خواهد شد ...
غربت یعنی صندلی خالی تو
وقتی زمینم وارونه می چرخد .
آنجا که منم
نه ابتدای خلقت است
و نه انتهای آفرینش .
آنجا
صفرترین نقطه دنیاست !
::