اين روزا عجيب دارم دست و پا مي زنم... مثل ماهي اي که يه گوشه کناري تو دريا گير کرده و هر چقدر تقلا مي کنه نمي تونه در بياد. گم شدن خودمو نشستم دارم نگاه مي کنم و دنبال يه راهم... راهي که مي دونم خودم بايد پيداش کنم و شايد از هيچ بني بشري کاري ساخته نيست...
وقتي آدم، خودش و راهش رو گم مي کنه فقط خودشه که بايد براي نجات دست و پا بزنه. بعضي وقتا لازمه بفهمي پيله اي که توش گير کردي خيلي کوچيکتر از دنياي واقعي بيرونه...
فهميدن درد داره و تلاش مي خواد براي به عمل رسيدن...