ماندن در رفتن است
یک عصر ابری تابستان...
زیر یک درخت نارون سبز...
چشمهایش خیس...
لبهایش لرزان...
چشمهایم نگران...
لبهایم خشک...
و قلبم در تپشی باور نکردنی...
او از " ماندن " می گفت...
و من از اینکه دیگر تحمل رفتنش را ندارم...
*****
یک شب تاریک پاییزی...
صدای زنگ تلفن...
چشمهایش را نمی بینم...
اما صدایش می گوید که لبهایش نمی لرزد و چشمهایش خشک است...
چشمهای من نگران...
لبهایم خشک...
و قلبم در تپشی باور نکردنی...
او از " رفتن " می گفت...
و من....
تنها سکوت...
*****
و تابستانی دیگر...
اورا زیر درخت نارون دیدم...
در برابر دیگری....
چشمهایش خیس...
لبهایش لرزان...
از " ماندن " می گفت