تو اگر دوست می خواهی خوب منو اهلی کن!
"....روباه آه کشا ن گفت:همیشه ی خدا یک پای بسا ط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت:زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا. همه ی
مرغ ها عین همند.همه ی آدم ها هم عین همند.این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند.اما اگر تو منو
اهلی کنی انگار که زند گیم را چراغانی کرده باشی.آن وقت صدای پایی را می شناسم که با هر
صدای پای دیگری فرق می کند:صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم
اما صدای پای تو مثل نغمه ای مرا از سوراخم می کشد بیرون.تازه نگاه کن آن جا آن گندمزار را
می بینی؟ برای من که نا ن بخور نیستم چیز بی فا یده ای است.پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی
نمی اندازد.اسباب تاسف است.اما تو موهایت رنگ طلا است.پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود!
گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار می پیچد دوست
خواهم داشت.....
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد.آن وقت گفت:اگر دلت می خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی می خواهد اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم
و از کلی چیزها سر در آرم .
روباه گفت:آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سر در آرد .انسان ها دیگر برای سر درآوردن
بعضی از چیز ها وقت ندارد. همه چیز را همین جور حاضر و آماده از دکان ها می خرند.اما چون دکانی
نیست که دوست معا مله کند آدم ها مانده اند بی دوست .... تو اگر دوست می خواهی خوب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد:باید خیلی خیلی حوصله کنی.اولش یک خرده دورتر از من این جوری میان علف ها
می نشینی و من زیر چشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی چون تقصیر همه
ی سوء تفاهم ها زیر سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی....."
برگرفته از اثر جاودانه ی آنتوان دوسن تگزو په ری
"شهریار کوچولو"