مـــــــــــــ...حو
هر چه جلوتر میروی محو تر میشوی کم رنگ تر از گذشته و دور تر از یاد بقیه ....
در کودکی ات همه حواسشان به تو بود!
با هر شیرینی لبخندت میخندیدند و بقلت میکردندبا هر گریه ات ناراحت میشدند؛در نوجوانی پر از غرورت
هم خواسته هایت را میشنیدند برایت بزرگتری میکردند در جوانی ات هم شاید علاقه ای بودا ز نزدیکان، از دور و بری ها و دوستانت ،ولی حالا چه؟
حالا که داری محو میشوی و کم رنگ همان طور که فکرش را هم نمیکردی؛حالا که همه فقط تحملت میکنند...
با لبخند سراغت می آیند و بعد که رفتی یا رفتند..... بگذار ناگفته بماند.
زندگی مثل یک جنگل از چشم اندازی دور است یا نزدیک تر از زمان کودکی.
هر وقت خودت را شناختی دیگر کسی تو را نمیشناسد...
دریچه ی کوچکی که حجم نگاه ها فقط روزنه ای را پوشش میدهد که نهایتش جوانی است ! نهایتش بعد از نوجوانی است.
اگر خوش شانس باشی تا اواخر میان سالی....
و در این میان یک خاطره را انقدر تکرار میکنی در مغزت که به
بی معنایی اش نزدیک میشوی.
شاید محو شدن خاطره ات با گذر زمان.
شاید محو شدن خودت با گذر زمان...!