خوش بین
کوچه را باد با خود برد
به انتهای بنبستِ
حس اندوهناکی من.
"تو" که همیشه میگردی
در لابلای ورقهای حواسم،
اگر رسیدی به جایی که دیدی
دیگر راهی نیست
از کوچه بپرس که:
"چقدر دلم برای تو تنگ است."
پ.ن:و همین طور فاصله ها بیشتر میشود.
من بیشتر اوقات دوست دارم تنها باشم.چون وقتی تنها هستی راحت میتونی فکر کنی.راحت میتونی بی دلیل بخندی یا گریه کنی.میتونی دیوانه باشی و از نرمال بودن خارج بشی.
خانواده! یک موهبت الهی هست که هیچ وقت دوست ندارم از دستش بدم.منتها خسته میشم از این که مدام جلوی اون ها نقش دیگری رو بازی کنم.کسی که هیچ مشکلی نداره و با هر بهانه ای میخنده.هیچ وقت کم حرف نیست.هیچ وقت سرش تو لاک خودش نیست. خانواده جایی هست که مجبور میشی بازی کنی.برای همین من دوست دارم بیشتر اوقاتم رو بیام توی این اتاقی که هیچ لطفی نداره ولی حداقلش تنهاییه.هر چند هنوز هم محدودیت هست ولی فکر کنم مرز بندی بین بازی کردن و واقعی بودن برای هر کسی لازمه.حداقل با خودش. مشکلاتی هست که حتی خودم هم نمیدونم پس نمیتونم با اون ها حرفی در موردش بزنم.شادی هایی هست که بیشتر اوقات برای کسی غیر از خودم مسخره به حساب میاد.یا غم هایی که کم هم نیست.اندازه ی خودمه.و بیشتر وقت ها دلیلش رو هم نمیدونم.پس با کسی هم نمیتونم در میان بذارم.
خانواده! یک موهبت الهیه و تنهایی یک موهبت دیگه.پس مرز بین دو تا هدیه رو باید همیشه حفظ کنم!!!