بازم اسمون بـ بار...با منـ
زندگی ام را خلاصه کرده ام
به دیدن بیماران هر روزه در بیمارستان
و قلب بیمارم که جز برای هیچ کس نمیتپد
روحی که مغشوش است
و روزهایی که از فرط بی کسی،
به شب وصل میشوند
به آهنگ هایی که گوشم را به گریه می اندازند!
وگریه های شبانه
به تنهایی های مفرط
به خستگی های خواب آلود
و رنگ های سیاه و سفید کتابهای قطورم که قرار است در آینده شفا بخش باشند...
به گذشته های خیلی دور
و فرداهای تاریک
به کلماتی محدود به خنده هایی ساده
به بی عشقی های ممتد به کوچه های خالی!
و به ذهـــــنــــــی شـــلـــــوغ تــــــر از همه خیابان های این شهر!!!
به شهری که در آن همه غریبه اند
به شب ادراری چشم های نیمه کورم
و لیوان های تلختر از عشقِ چای!
به احساساتی دستکاری شده
به روزگای تحریف شده
همه زندگی ام را به روزهایی خلاصه کرده ام
که شب از ترس خون رنگ میگیرد
به دیواری مجازی
که تکیه گاهیست محکم برای همه ی حرف هایمان...
به دوستانی مجازی...
امشب آسمان هم همراه من گریست.....