دلم میخواست گردون کام وا می کرد و روحم را رها می کرد....
دلم میخواست فردای محال از روی حالم پای برمی داشت...
دلم میخواست خون در جام جاری بود
به جای نفی عشقم لفظ آری بود...
نمی گویم : دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند
دلم میخواست کمتر بر نیازم ناز می کردند...
نمی گویم : دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
دلم میخواست بیرنگی جواب حرف آخر بود...
نمی گویم : دلم میخواست دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست هر آهی رها از داغ حسرت بود....
نمی گویم : دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند....
دلم میخواست یک لبخند را درمان رنج راه می کردند...
نمی گویم : دلم میخواست عشقم را نمی کشتند...
دلم میخواست خنجرها عیان بودند و جلادان اگر انسان نه ، یک دم مهربان بودند...
نمی گویم : دلم میخواست یکبار دگر او را کنار خویش می دیدم
دلم میخواست از آن بوته پر گل فقط یک خار می چیدم...
نمی گویم : دلم میخواست سقف معبد هستی فرو می ریخت...
دلم میخواست هستی مهربانتر گردنم از دار می آویخت...
......
دلم میخواست قلبم گریه سر می داد و با فریاد ، مرگ خویشتن را خود خبر می داد
دلم میخواست غمها غصه می ماندند ولی فرهاد ها یک لحظه وصف وصل می خواندند...
....دلم میخواست....
....
نمی دانم چرا اما من از این قلب بیزارم...
من از درمان قلب خویش بیمارم!
نمی دانم...
دلم میخواست از هرکس رها بودم
دلم میخواست از این خواستن ها لحظه ای آزاد می گشتم...
نمی دانم چه می شد لحظه ای هم شاد می گشتم؟؟!...
نمی دانم چرا....
اما....
دلم میخواست....